مقالات آرشیو خبر ها
کتـاب آنتونیـو کونتـه : سَر ، قلـب و پاهـا /  ادامه بخش اول ( اختصاصی )

کتـاب آنتونیـو کونتـه : سَر ، قلـب و پاهـا / ادامه بخش اول ( اختصاصی )

آنتونیو کونته بازیکن و سرمربی سابق یوونتوس که هم در دوران بازیگری و هم مربیگری خود با یوونتوس صاحب عناوین و افتخارات زیادی شده است، به تازگی کتابی را با عنوان " Testa , cuore e gambe " به معنی " سر ، قلب و پاها " منتشر کرده است که در آن خاطرات و تجربه های زندگی خود را از ابتدای کودکی تا دوران اوج فوتبالی و سپس مربیگری توضیح می دهد .

در ادامه می توانید ترجمه اختصاصی و بخش بخش این کتاب زیبا و خواندنی را دنبال کنید :

در همین سال در مسابقات ورزشی داخلی(مسابقاتی که هر ساله در ایتالیا برای بچه های 11 تا 16 سال برگزار میشه)شرکت میکنم و در مواد مختلفی برنده میشم.قبل از شروع مسابقه ی دو مربی به ما میگه

«احمق نباشید!با سرعت شروع به دویدن نکنید که اینطور به خط پایان نمی رسید»

من خیلی سریع شروع به دویدن میکنم و بعد از دو دور بالا میارم!چونکه صبحانه ی خیلی سنگینی خورده بودم؛با اینحال در این مسابقه هم اول میشم

سه سالِ راهنمایی دوران بسیار زیباییه و تمام تجربیاتی که در این سه سال به دست میاری تو قلب و ذهنت میمونه.

اگر تعلیم و تربیتِ قوی ای داشته باشی،خوب رو از بد تشخیص میدی و من این تعلیم وتربیت قوی رو دارم،می تونم بدی رو تشخیص بدم و از انجام کارهای اشتباه اجتناب کنم.

در این ضمن هنوز دارم به فوتبال بازی کردن ادامه میدم.

عضو تیم La Juventina Lecce هستم،تیمی که پدرم رئیس و همه کاره هست.به نظر میاد که نام این تیم از پیش نام تیمی که مقصد نهایی من خواهد بود رو پیش بینی میکنه.

در ده سالگی، روزنامه ی محلی اعلام میکنه که بچه ها می تونن نقاشی ِ فوتبالیست محبوب ِ خودشون رو بکشن و در این مسابقه ی نقاشی شرکت کنند؛و من روبرتو بته گا رو میکشم.

محل تمرین ما در Chiesa Greca هست،جایی که به خوبی میشناسمش،در استادیوم قدیمیِ Carlo Pranzo.علاوه بر ما تیم های دیگر هم آنجا تمرین می کنند.

همیشه با یک شلوارِ قدیمی میرم تمرین،شلوار نو دارم اما نمی پوشمش.بارها می شد که یکی بچه ها با لباسی که تازه خریده میومد تمرین و پُز می داد،ولی در آخر باید برهنه به خونه برمیگشت!اگر یک دوچرخه ی جدید داری بذارش تو خونه!بارها دوستام باید زنگ باباشون میزدن و میگفتن:

«بابا دوچرخه _َم رو دزدیدن؛با پای پیاده هستم».

پیش میاد که در طول یه بازی یا در تمرینات،مربی یکی رو به خاطر خودسری یا خوب تمرین نکردن توبیخ کنه.و این افراد چیکار میکنن؟گله میکنن یا لعنت میفرستن!

تنها فردی که ازش تبعیت دارن بابایِ منه.بچه ها خیلی ازش میترسن.در Carlo Pranza نیاز به شخصی مقتدر است.

زمانی که کوزیمینو وارد رختکن میشه هیچکس نفس نمیکشه!

یک بار،درحالی که بعد از تمرین داریم لباسامون رو عوض میکنیم،بابا وارد رختکن میشه و من از ترس رنگم میپره!چرا؟چون یکی از دوستام،ساندرو،برای شیرین کاری تمام رختکن رو خیس کرده بود!حتی سقف رو!

بابام وقتی با چنین چیزهایی روبرو میشه،اولین سیلی رو به من میزنه!هرچند که کاری نکرده باشم!

«چون پسرم هستی به این معنی نیست که باید برخورد متفاوتی با تو داشته باشم؛اگر اتفاقی میوفته تو هم مقصر هستی».

به نظرم خیلی عادلانه نمیاد.چندباری سعی میکنم جواب بدم:

«بابا،من هیچ کاری نکردم،من هیچ تقصیری ندارم! »

«اهمیتی نداره!در هر صورت سیلی رو میخوری! »

و این باعث میشه دوستام مسخرم کنن!

البته ساندرو رو هم تنبیه کرد. پدرم از این بچه ها و خانواده هاشون ترسی نداره،اما به این مسئله واقف هست که اگر به بچه ای سیلی بزنه و اون بچه بره تو خونه اینو بگه میتونه عواقبی وجود داشته باشه.اما کوزیمینو همیشه اینجا زندگی کرده و همه رو میشناسه.مردم می دونن که او در تربیت جوانان سختگیره،و با من بازم سختگیرتر،اما مردم از اون ممنون هستن که قوانین ِ سالمی رو وارد زندگی جوانانشون میکنه.

کوزیمینو به تنهایی La Juventina رو اداره میکنه؛به عنوانِ مربی،به عنوانِ مسئولِ فروشگاه،به عنوان مدیر،و حتی برای بازیکنا چای درست میکنه(با لیمو و شکرِ زیاد)!

در جایی زندگی میکنیم که افراد فقیر و پولدارِ زیادی وجود دارند.من هیچوقت حتی یک شاهی هم تو جیبم ندارم!هیچوقت پول برای سینما رفتن ندارم،به طوری که تو تاریخ میمونه اون یه باری که با مامان و خالم رفتیم King Kong رو ببینیم!

هیچوقت پول برای خوردن پیتزا،برای بیرون رفتن با دوستام!هیچی کم ندارم،اما سخته که آدم همیشه با جیب خالی بره بچرخه!

آدامس های Big Babol برای من تبدیل به یه کابوس شده بود!تلویزیون با تبلیغ این آدامسِ جدید مارو بمباران می کرد

هم سن و سالام رو می بینم که آدامس رو می جَوَن و بادِش می کنن،اما من نمی تونم این آدامس رو بخرم.چطور می تونم طعمش رو بچشم!؟ یه روز یکی از دوستام میاد پیشم،پائولو،که او هم فوتبال بازی میکنه، و بهم میگه:

«من کمی پول دارم و می خوام برای خودم Big Babol بخرم.اگر تا کلوپِ Adriano همراهیم کنی یکی هم به تو میدم».

یک خنده میکنم و میگم: «پائولوی عزیز،تو رو همراهی میکردم حتی اگر از من می خواستی که برم 12 کیلومتر اونورتر بخرمشون! »

به مقصد میرسیم و پائولو یک بسته Big Babol میخره و یکی از آدامسهارو میده به من.یک آدامس دیگه از بسته بر میداره و کلش رو میزاره تو دهنِش.منم میخواستم همین کارو بکنم اما یک لحظه با خودم فکر می کنم و با خودم میگم که اگر این کارو بکنم لذت بردن از این آدامس حداکثر 40 دقیقه طول خواهد کشید تا طعمش رو از دست بده.بنابراین آدامسم رو تیکه تیکه میخورم؛به شیش یا هفت قسمت کوچیک تقسیمش میکنم.به خاطر اینکه قسمتها کوچیک هستن موفق نمیشم آدامس رو به خوبی باد کنم!

بعضی وقتها خاله و مادربزرگم من رو به شیرینی فروشیِ Monica میبرن و برام"Pippette"،که شیرینی مخصوص لچه هست رو می خرن.بسیار خوشمزه!مادربزرگ،من رو نوازش میگه اما او آدم سختگیری هست،خاله برعکس برام مثل مادرم هست و هدایای زیادی به من میده و براش مثل پسری هستم که نداشته.

شروع واقعیه دوران ورزشیِ من زمانی اتفاق میوفته که همراه با ساندرو،دوستم، از یوونتینا به لچه میریم. اولین نفری که متوجه ِ من شد،"پنتلئو کوروینو"بود،مدیر ورزشیِ چند باشگاهِ حرفه ای.کوروینو از بابام میپرسه که آیا میتونه مارو(من و ساندرو)رو امتحان کنه(تست کنه)،و پدرم،رو به من میگه: «آنتونیو،تو هیچ جا نمیری!باید درس بخونی! » به بابام التماس میکنم: «بابا،بذار برم تست بدم،بعدش ببینیم چی میشه.اینطور نیست که حتمآ منو بگیرن! »

در نهایت کوزیمینو راضی میشه و من و ساندرو میریم تست رو در Delta San Donato بدیم،یک زمین با چمن!من،تا 13 سالگی هرگز یک زمینِ فوتبال با چمن ندیده بودم و تا اونموقع همیشه روی زمین خاکی بازی کرده بودم!

موفق میشم امتحان رو پشت سر بذارم و لچه آماده ی جذب من هست،اما آخرین مانع هنوز سر جاش هست:بابا! با دستایی بسته بهش التماس می کنم: « التماس می کنم!نگران نباش،به درس خوندن ادامه میدم و اگر در درسم وضعیت خوبی نداشتم فوتبال رو کنار میذارم! »

یک صحنه ی واقعاً سوزناک! اما در نهایت موافقت بابا رو به دست میارم! مذاکره برای انتقال میتونه شروع بشه و بابا به عنوان مدیر یوونتینا شخصاً این مذاکرات رو انجام میده.اگر با ترنسفرهای امروزه مقایسش کنم خندم میگیره! بابا درخواستش رو میگه: «ده تا توپِ نو بهم میدین و کمی پول» خیلی تعجب میکنن و جواب میدن: «نه نه،خیلیه! » بابا جواب میده: «خُب باشه،آنتونیو همینجا میمونه! »

اما در نهایت باهم کنار میان و من و ساندرو در ازایِ 8 توپِ چرم کهنه و کمی پول به لچه میریم. خیلی خوشحال هستم و احساس مهم بودن میکنم.بابا تَهِ تَهِش خوشحاله؛میشنوم که با صدایی پایین پیش دوستاش از من تعریف میکنه،اما نمی خواد نشون بده که خوشحاله. بابا همیشه خیلی خسیسه،اما این یکبار رو استثنا قائل میشه و میاد پیشِ من و میگه:«بیا بریم یک جفت کفش جدید بخریم(کفش فوتبال) ». یک کفشِ چمنی انتخاب میکنم که 6 تا استوک داره.خیلی گرونه اما در حدِ مرگ دوسشون دارم!

وقتی مربی برای اولین بار می بینتشون در حالی که می خنده میگه: «آنتونیوی دیوونه!با این کفش ها نمی تونی بازی کنی... ». بازی ِ دوم رو با پاهایِ درب وداغون تمام میکنم!تو San Donato هم چمن وجود نداره!(اینجا داره کنایه میزنه) اما من قصد ندارم کفش هام رو در بیارم،این کفش هارو بابا بهم هدیه داده! باید در مدرسه جواب بابام رو بدم و نمی خوام در مسئولیتی که قبول کردم کم بیارم.

درحالی که به بازی کردن در لچه دارم ادامه میدم در دبیرستان ثبت نام می کنم و درسم خوبه.مامان و بابا خیلی خوشحال هستن.نمونه ای از پسری میشم که بسیار غرق در ورزش هست و هم زمان نیز موفق در مدرسه. زمانی که بعضی از والدینِ هم کلاسیهام سعی می کنند ضعف و کم کاریِ فرزندِ خودشون رو توجیه کنند،معلم ها همگی جواب میدن:

«بهانه نیارین!اینجا ما آنتونیو کونته ای رو داریم که در جوانان لچه بازی میکنه و به رغم اینکه فاصله ای تا رسیدن به تیم اصلی نداره نمره هایِ بالایی میگیره». احساس غرور می کنم از اینکه نمونه ای در نظر گرفته میشم.

دوست ندارم ناآماده در مدرسه حاضر بشم.دوست ندارم جلوی دوستام ضایع بشم و برای همین زمانی که موفق نمیشم تکالیفم رو در خونه انجام بدم،همش رو قبل از رفتن به کلاس انجام میدم.

من توانایی یادگیری ِ بسیار بالایی دارم.اغلب برای مرور درسهام ساعت 6 صبح بیدار میشدم.در صبح زود سرحال تر هستم و حتی اکنون هم زمانی که بازی هارو آماده میکنم در این ساعت بیدار میشم.در این ساعت ایده های بهتری به ذهنم میان در تندنویسی بسیار خوب بودم اما هنوز در ایتالیایی مشکلاتی داشتم که مربوط به همون سالهای اول مدرسه بود.

من یک گروه کوچک از دوستان ِ بسیار متحد دارم:باهم میریم میرقصیم،میریم به پارتی،باهم درس می خونیم یا بازی می کنیم.حتی اتفاق میوفته که در راهپیمایی برای صلح مشارکت کنیم یا حتی مد؛که اینها بهانه ای برای چند ساعت در رفتن از درس هستن.حتی بعضی وقت ها بدون اینکه راهپیمایی یا بهانه ی دیگری وجود داشته باشه از مدرسه جیم میشیم!

شخصاً ترجیح میدم خودم به بابا بگم تا اینکه خودش بفهمه،نمی خوام ناامیدش کنم. در 15 سالگی برای اولین بار میرم با تیم اول تمرین کنم،اما خیلی زود مجبور میشم به خونه برگردم چون دستم میشکنه.دستم رو گچ میگیرن و 100 روز تو گچ میمونه.معتقدم که این شکستگی هرگز کاملاً خوب نشد و هنوز اکنون هم درد داره.

خوشبختانه،کارلا،دوست دخترم کمک میکنه تا این دوره رو پشت سر بذارم.تا 18 سالگی من و کارلا باهم هستیم و هم دیگرو دوست داریم.کارلا دختره معلم دینی ما هست(مادر کارلا).معلمی که سر کلاسش همه میخندن و مسخره بازی در میارن و هیچکس به درس توجهی نمیکنه.
رو به همکلاس هایی که چنین کارهایی میکنن میکنم و میگم: «بچه ها،نمی خواید خفه بشید؟» و اونها من رو مسخره می کنن: «مامانِ دوست دختر! «،«ببین چطور از مادرزنش دفاع میکنه! »و دیگر حرفهای این چنینی!

بعضی وقتها مسئله فراتر از یک بحث ساده میره.برادر ِ کارلا آدم مهربون و دوست داشتی ای هست،یک روز پیشم میاد و میگه: «آنتونیو،سه تا پسر دورِ من رو گرفتن و اول شروع کردن به توهین کردن بهم و بعد زدنم! » این چیزهارو میاد به من میگه چون من به عنوانِ کسی که شخصیتی خوب و مقتدر داره شناخته میشم. با صدایی جسورانه و قوی جواب میدم: »اینطوره؟نگران نباش!من به این مسئله رسیدگی میکنم! »

با دستی که هنوز در گچ هست و درحالی که خیلی عصبانی هستم میرم دنبالِ اون سه نفر.چطور جرات کردن برادر دوست دخترم رو بزنن؟! چند ساعتی دنبالشون میگردم تا در نهایت پیداشون می کنم: «هی،بیاین اینجا!برای چی برادرِ کارلا رو زدین؟ها؟» گردن کلفتی میکنن: «اونجارو ببین!با دست شکسته می خواد مارو بترسونه! » و میخندن.

از هیچکس ترسی ندارم.به رغم دست شکسته بدونِ توقف شروع به زدنشون میکنم. چند روزی از این دعوا می گذره تا اینکه چندتا از دوستام با چشمایی نگران میان بهم میگن: «چند نفر دارن دنبالت میگردن». «خب کی؟» «تظاهر نکن که نمیدونی!دوستای اون پسرهایی که زدیشون.فقط اینکه اینایی که دنبالت می گردن بزرگن». برای تلافی کردن به "بزرگ ها" متوسل شدن.و من این حامی هارو به خوبی میشناسمشون،که همیشه در سالن بازی ها(جایی که وسایل مختلفی برای بازی وجود داره)حضور دارند و در محیط های ناسالم. بابام،رفتن به اینجور جاهارو برام قدغن کرده بود،اما گهگاهی پنهانی می رفتم. پول برای بازی کردن ندارم،اما بازیِ دیگران رو نگاه میکنم و یه گپی هم میزنم.اینم در نهایت یه درسِ زندگیه!

همیشه منتظرم تا کسی به من پیشنهادِ بازی بده. در هر صورت پیغامی که اون یاروها خواستن از طریق دوستام بهم منتقل کنن واضح هست: «وقتی آنتونیو کونته رو دیدید بهش بگید بیاد سالنِ بازیها». شروع به رفتن میکنم.بدون ترس و با دستی شکسته.

واردِ سالن میشم و بعد از چند دقیقه سه پسرِ بسیار بزرگتر از من و بسیار قوی،من رو به بیرون هل میدن و مجبورم میکنن سوار یه موتور بشم. تهدیدم میکنن: «برو و یک کلمه حرف نزن! » در این لحظه کمی میترسم.چونکه تنها و با دستی شکسته هستم. موتورها راه میوفتن و شروع به دور زدن در شهر میکنن. 

در این لحظه با خودم فکر میکنم "شاید بهتر بود منم دوستام رو خبر میکردم.به تنهایی اینا منو میکشن!اما این خوشحالی رو بهشون نخواهم داد که منو ترسیده ببینن!بیخیال آنتونیو!قوی باش!" موتور ها در یک منطقه ی متروک توقف میکنن.پیادم میکنن وهُلم میدن و همراه با هر فریادی که سرم میکشن یک سیلیِ بسیار سنگین بهم میزنن. «چطور به خودت اجازه دادی دوستای مارو بزنی؟ها؟» «اگر یه بار دیگه از این غلطا بکنی ریز ریزت می کنیم،فهمیدی!؟ » 

برای اینکه بیشتر کتک نخورم هیچ واکنشی نشون نمیدم.ساکت هستم و از هیچکدام عذرخواهی نمی کنم.

اون بعدازظهر رو به عنوانِ درسی برای آینده کردم.در خیابان،چیزهایی میگیری و چیزهایی از دست میدی،و مهتر از همه چیز،مانندِ در زندگی باید به تنهایی از خودت دفاع کنی.

نکته : بدلیل اینکه بخش نخست این کتاب به صورت خاطره نگاری بود ، بصورت محاوره ای و عامیانه ترجمه و تایپ شده است .

"انجمن اختصاصی هواداران یوونتوس در ایران"


«به اشتراک گذارید»
Google+ Twitter Facebook
حسین صالحی
حسین صالحی«مدیر سایت»
ارتباط با نگارنده: